من دلی می خواهم
همه از جنس خدا
در به در در پی نور
بی خبر از همه جا
سینه ای می خواهم
پرتوان از خواهش
دست در شاخ دعا
من زمان می خواهم
تا بگردم پی آن نور بزرگ
که در این لحظه تاریکی ها
به کنارم باشد
تا نمانم به دل این سردی
همچو مهتاب شب صحراها
تلخ ، سنگین ، تنها
کاش می شد که زمان برگردد
و من از کودکی برگ، کمی قصه بخوانم هر شب
تا سحر از دل این قصه دور
نور شمعی بدود در شب من
کاش ای کاش، ولی دیر شدست
و من اکنون به خزان نزدیکم
به تمنای طبیعت به سجود
به تپشها، به تماشای عبور
به زمانهای گذر کرده چو رود
آه بگذشت چه زود
آه بگذشت چه زود
آه بگذشت چه زود
وقتی داشتم تو تالاب ماهی می گرفتم٬
یه ماهی نوقره ای خوشگل افتاد به تورم٬
ماهیه به من گفت :((پسر جون ببین چی میگم٬
لطفا من رو آزاد کن. من هم آرزوت رو بر آورده میکنم ...
چی میخوای ؟ سلطنتِ علم و معرفت؟کاغِ طلا ؟
یا هر اونچه خوراکی خوشمزه که می کنجه تو خیالِ ما آدما؟))
من گفتم ٬((باشه))و آزادش کردم رفت
اون شنا کنون بهم خندید و رفت.
من آرزوی مسخره ای کردم٬
درِ گوش دریای خاموش گفتم.
امروز دوباره گرفتمش ماهیه رو
همونسالار نقره ای خوشگلِ ماهیارو ٬
یه بار دیگه همون پیشنهاد هارو بهم داد یارو ٬
که اگه آزادش کنمبر آورده میکنه آرزوهامو
هر آرزویی از میون یه عالمه آرزوی درست و حسابی....
آخ که چقدر خوشمزه بود این ماهیٍ کبابی!!!
آه چه زود میگذره این ماه هم شروع شده
وای که ظهرا چقدر گشنم میشه وحشتناک
ولی دم افطار اصلا بزور میرم سر سفره گشنم نیست
الانم ساعت ۱۱:۳۰ دلم گرفته
هوای آلوده شهرمن
مرگ را به یادم میاره
زندگیه من مثل همون روده که
دیگه هیچ نسبتی با رود نداره
دلش گرفته و دیگه باز نمیشه
آرزو داره که یه روز
به دریا برسه و
خودشو تو دریا قرق کنه...
وای اگه بشه دریا چی میشه ....
رود با خودش میگه
اگه دریاهم مث من بگیره
دله همه آدما می گیره
پس همن جا می مونه
و خودشو تو همون راه
زیر همون علف ها
کنار همون لنگه کفش
زیره همون درخته مرده
خودشو به مرگ میرسونه
ولی مرگم از اون فراریه......
آه روزد میگزره این ماهم شروع شده
وای که ظهرا چقدر گشنم میشه وحشتناک
ولی دم افتار اصلا بزور میرم سر سفره گشنم نیست
الانم ساعت ۱۱:۳۰ دلم گرفته
هوای آلوده شهرمن
مرگ را به یادم میاره
زندگیه من مثل همون روده که
دیگه هیچ نسبتی با رود نداره
دلش گرفته و دیگه باز نمیشه
آرزو داره که یه روز
به دریا برسه و
خودشو تو دریا قرق کنه...
وای اگه بشه دریا چی میشه ....
رود با خودش میگه
اگه دریاهم مث من بگیره
دله همه آدما می گیره
پس همن جا می مونه
و خودشو تو همون راه
زیر همون الف ها
کنار همون لنگه کفش
زیره همون درخته مرده
خودشو به مرگ میرسونه
ولی مرگم از اون فراریه......
زخمی برات یادگار بذاره و تو نگاهش کنی و باز مثل روزه اول دلت بلرزه و
حس کنی هنوزم دوستش داری .......بخوای همه تنهایی رو که به امید برگشت
دوبارش تحمل کردی تو گوشش فریاد کنی اما حتی نتونی ........ به چشماش
نگاه کنی که بفهمه با همه بدیهاش هنوزم با همه قلبت دوستش داری اما ببینی
چشماش داد می زنه که دلش ماله یکی دیگس
زندگی مشق شب ماست
آنرا می نویسیم، بدخط! درهم و برهم! اشتباه! غلط غلوط! هی خط می زنیم! از نو می نویسیم! باز خط می زنیم! و ...
آنگاه که کودکیم، با مداد می نویسیم! نوشته های مشکی را پاک می کنیم، هرچه پاک کن ما بهتر باشد بهتر پاک می شود، برخی از این اشتباهات را می توانم جوری پاک کنیم که چیزی از آن نماند.برخی از آنها به خوبی پاک نمی شوند و یک اثری از خود برجای می گزارند!
نوشته هایی را که با مداد قرمز نوشته ایم به سختی پاک می شوند و هر کاری هم که کنیم جایشان روی برگه می ماند!
اکنون بزرگ شده ایم!؛ می توانیم با خودکار بنویسیم! چیزی که باید بدانیم این است که خودکار پاک نمی شود! برخی هامون با روان نویس یا خودنویس می نویسیم که زیباتره و ...، اما بدونیم که اگه دستمون بلغزه، جوهر روان نویس و یا خودنویس روی نوشته هامون پخش میشه و همه نوشته هامون رو رنگی می کنه! پس باید خیلی بیشتر دقت کنیم.
زندگی ما اون برگه است و کارهامون هم چیزهایی که می نویسیم، در کودکی چون با مداد نوشتیم می توانیم کارهای بدمان را پاک کنیم! هرچه بزرگتر می شویم پاک کردن نوشته هایمان سخت تر می شود!
زندگی دیکته ایست که می نویسیم، مینویسیم، غلط می نویسیم، پاک می کنیم دوباره می نویسیم، پاک می کنیم و ...!
غافل از اینکه عزرائیل داد می زند : برگه ها بالا