سعی کن چیزی رو که دوست داری به دست بیاری .
وگرنه مجبور میشی چیزی رو که به دست میاری دوست داشته باشی ....
شکسپیر
گاو ما ما
می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
نویسنده: keyboard
عمری می گذرد ما هم چنان وا مانده ایم
ما ماده ایم از این راه دراز عمر
تا آخر عمر چه خواهد بود تغدیر من .....
اگر .....
شاد.......
باید........
ولی افسوسس......
اینها حرف من است در یک عمر
که زود گزشت و من ماندم و مرگ
پس به درود....
.:: از خودم بود :..
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم: ( ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریزا )
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم،
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم!
آن دور، در آن دیار هول انگیز
بی روح، فسرده، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب، که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار،
وامانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار...!
روزی دو به روی لاشه غوغا یی ست
آنگاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد.
ای رهگذران وادی هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد!
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
این است حدیث تلخ ما، این است.
از گور چگونه رو گردانم ؟
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
( از کرده خویشتن پشیمانم.)
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده است برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم!